نویسنده: مجاهد
دین
به نام خدای خالق تضاد ها؛ خدایی که خوب و
بد، سفید و سیاه، هدایت و گمراهی و اختلاف را بوجود آورد تا ما را بوسیلۀ آن آزمایش
نماید.
امروز دلم گرفته بود چون پیامهایی برایم میآمد
که مرا همانند نوش دارویی پس از مرگ سهراب میدانست. برای همین خواستم آنچه تجربه
کردم را بنویسم تا شاید در این راه تاریک چراغی به دست کسی داده باشم.
چون تو میبینی که شخص دغدغۀ دین را دارد،
الله و رسولش را از ته دل دوست دارد، به عبارتی دیگر اخلاص بسیار زیادی دارد؛
آمادۀ خدمت کردن به اسلام است، هنوز چیزی یاد نگرفته است، میخواهد دین را یاد
بگیرد، اما پیش چه کسی میرود تا این دین را به او یاد بدهد؟ مساله اینجا مهم میشود.
ده دوازده سال قبل را به یاد بیاورید... شک
ندارم بسیاری از شما (سلفی جهادیها) همینطور بودند. نوجوانان و جوانانی تر و تازه
و پر انرژی و ساده و بدون غل و غش و کلک و ریا، پر از صفا و صمیمیت و پاکی و یک
دلی بودیم و عشق الله و رسولش را داشتیم. با چه شور و شوق فراوانی سخنرانیهای بعضی
ماموستایان را میشنیدیم که دربارۀ توحید و شرک صحبت میکردند. به مسجد میرفتیم،
آن مسجدهایی که جز چند تا پیر مرد کسی دیگر برای نمازهای فرض نمیآمد، اکنون پر
شده بود از جوانانی که یکی دو صف را پر میکردند. پاهایی به هم چسپیده و شانههایی
تراز. البته شیرینی ایمان احساس میشد. قلبت به بهشت خوشحال بود و هموراه دوزخ جلوی
چشمانت بود و از گناهان کوچک و بزرگ دوری میکردی. سواک همراه همیشگیات بود و
نشان از سیمای ساده و سنتیات داشت. لباسی سفید و بی آلایش میپوشیدی، کمی ریش
داشتی و بخاطر زدن آن نزد بقیه برادران سرزنش میشدی. اما حقیقتاً کاملاً مبتدی و
کاملاً بیسواد بودی. جز دو سه تا سخنرانی، و شاید دو سه تا کتاب و مقاله، چیز دیگری
نداشتی. این جوانان واقعا اندوختههای اسلام بودند، چون در عوض بعضی دیگر از
جوانان مشغول دختر بازی و کوچه گردی و ... بودند؛ نماز نمیخواندند و به مسجد نمیآمدند.
ولی ما جوانانی بودیم که دغدغه دین را داشتیم، الله و رسولش را دوست داشتیم، اخلاص
داشتیم، اما ... اما حیف که مربّی دلسوزی نداشتیم. افکار نجدی نیز خیلی زیبا و پر
زرق و برق و با شعار توحید آراسته شده بود، هر تشنۀ دینی را مجذوب خودش میکرد.
توحید! اصل هدف انبیا!! اما توحیدی بر اساس تفکر نجدی! ناخودآگاه و بدون اینکه
بدانیم، بر اساس تفکر نجدی پرورش یافتیم. چون به ما گفته بودند: «وهابیت شعاریست برای
مخالفت با اهل سنت، فریب نخور». و این ملکۀ ذهنمان شده بود، اجازه نمیدادیم فریب
بخوریم! چون سبقت اذهان خودمان بر افکار جدیدی که در قاموس فکری ما انحراف از توحید
بودند، جایی نداشتند
به این شکل خشک و بیروح بزرگ شدیم. من آنجا
نبودم اما میدانم که در خانه با اهل خانهات دعوا میکردی، تهدیدشان میکردی، و حتی تکفیرشان میکردی. و تعدادی نیز تصمیم به هجر خانه میکردید و از خانه میزدید بیرون
و چنان حس غربا به شما دست میداد که انگار حدیث: «بَدَأ الإِسْلَامُ غَرِيبًا ،
وَسَيَعُودُ غَرِيبًا كَما بَدَأ» درست و دقیقا برای شما گفته شده است! به این شکل
از جامعه منزوی شدیم. دوستان سابق مان را یکی بعد از دیگری از دست دادیم و دوستانی
با افکار خودمان پیدا کردیم. تعدادمان کم بود. هرزگاهی اطلاعات میریخت و چند تایی
از برادران ما را میبرد. ما هم حرصمان بیشتر میشد. از دورن کینۀ بیشتری پیدا میکردیم.
کمی آرام میشدیم ولی از درون افسرده بودیم. وقتی خبر میرسید فلان برادر موفق به
هجرت شد و توفیق شهادت پیدا کرد، پیش خودت افسوس میخوردی و میگفتی خوشا به
سعادتش. کاش من نیز موفق به این کار میشدم.
افکار نجدی ملکۀ ذهنمان شده بود، میگفتیم
توحید همین است و بقیه دشمنان توحید هستند و میگفتیم ما نیز به همانند صحابه
بخاطر توحید است که اذیت میشویم. ای کاش که همینطور میبود. اما نبود؛ بلکه چوب افکار خوارج منشانۀ خودمان را میخوردیم. چون بعید
نیست ابن ملجم مرادی نیز همین حس و حال را داشته بوده باشد. به گمان خودش در دار
الکفر علی بن ابی طالب رضی الله عنه زندگی میکرد و او همفکرانش همان غربایی بودند
که پیامبر صلی الله علیه وسلم خبر از آنان داده بود! و به حساب آنها نیز از جانب
توحید دفاع میکردند، و سخنی جز إن الحکم إلا لله نمیزدند. و به این شکل رأس
طاغوت زمان خودش یعنی علی کرم الله وجهه را قربة إلی الله کشت! چون در باور او،
علی طاغوت بود و نشر شرک میکرد! الغرض اینکه این حس و حال، و این اخلاص، به تنهایی
کافی نیست. و اگر کافی بود برای ابن ملجم هم کافی میبود.
ما اخلاص زیادی داشتیم اما مسیر درستی را طی
نکردیم. چون در ذهن ما نقش بسته بود که: «وهابیت تنها شعاری برای مخالفت با اهل
سنت است و نباید فریب بخوریم»
خیلی ها تحمل نیاوردند و هجرت کردند. یکی
سمت القاعده و طالبان میرفت، دیگری به عراق میرفت. هدفی هم جز تمکین شریعت و
بالا آوردن شعار توحید نداشتیم. وقتی میدیدیم برادرانمان قدرت پیدا کردهاند و
اعلام جماعت و امارت و ... میکنند، خیلی خوشخال میشدیم. میگفتیم وعدۀ خداوند در
حال پدید آمدن است و طایفۀ منصوره ظاهر گشته است.
چنانکه گفتم، پیشتر در جامعه تبدیل به انسانهایی
منزوی شده بودیم. شاید افسردگی گرفته بودیم. به مردم جامعه بد بین بودیم. اگر میگفتیم
اصل در این مردمان بر کفر و شرک است، گفتنش برایمان سخت نبود. برای همین هجرت را
انتخاب کردیم. از اینجا و آنجا و این شهر و آن کشور هجرت کردیم و مردمانی دور هم
جمع شده بودیم که با اینکه با هم مهربان بودیم اما به شدت از دست مردمان عصبانی
بودیم. ما در باور خودمان حکم صحابهای را داشتیم که با مشقتهای فراوان از دست
مشرکان قریش و ابوجهلها فرار کردهاند. یاد دلاوریهای صحابه میافتادیم که چطور
در جنگها، در مقابل پدر و برادر خودشان میایستادند و بخاطر دفاع از توحید پدر و
برادر خودشان را میکشتند! ما نیز قرار بود همین کار را با پدر و برادرهایمان بکنیم!
اما این کجا و آن کجا!
خیلی اخلاص داشتیم، چون حاضر بودم خودمان را
منفجر کنیم و از این دنیا برویم و شهادت طلبی (استشهادی) کنیم. و میکردیم. ما
مزدور کسی نبودیم، از کسی پول نمیگرفتیم، بلکه قربة إلی الله بودیم. چون کسی که
حاضر باشد به زندگی خودش پایان بدهد، قطعا برای مال دنیا چنین نکرده است بلکه هدفش
شهادت بوده است. این کار فی نفسه اشکالی نداشت، اما اشکال در آنجا بود که انتقام
ابوجهل و مشرکان قریش را از مردم اهل سنت اشعری و صوفی مسلک داخل مسجد و با منفجر
کردن مسجد بر سر آنان میگرفتیم! خودمان
را در بین آنها منفجر میکردیم! و اشکالش آنجا بود که آمریکا ما را بمباران میکرد
و ما انتقامش را از یک مسیحی دیگر در کشوری غیر از آمریکا و داخل کلیسایشان میگرفتیم.!
چون مربی نداشتیم. اخلاص داشتیم اما مربی نداشتیم.
تا چشم باز کردیم، یک دفعه دیدیم که همۀ دنیا
علیه ما شده است، دلمان را تسکین میدادیم
به اینکه جهت تیر ها حق را نشان میدهند! و میگفتیم: بیخودی نیست که همۀ دنیا
برضد ماست، در حالی که ما چیزی جز توحید را نگفتهایم! از اینکه مسلمانان حهان و
علمایش ما را حمایت نمیکردند ناراحت بودیم. برای همین برایمان ثابت میشد که آنها مزدور کفار و دربار هستند. به همین خاطر بیشتر عزممان را
جزم میکردیم.
خیلی اخلاص داشتیم. و خیلی هم پایبند بودیم.
آن افکاری که باهاش بزرگ شده بودیم و بخاطرش گوشه گیر شده بودیم برایمان مهم بود و
مخالفت با آن را نمیپذیرفتیم اگرچه هم یکی از برادران مخالفت کرده باشد! از اصول
فقه به جز شنیدن نامش چیز دیگری نمیدانستیم. نمیدانستیم اجتهاد چیست و مجتهد کیست
و اختلافهای اجتهادی چگونه هستند. برای همین فقه تعامل با مخالف را بلد نبودیم.
هرکسی مخالفت میکرد پس حتما منافق یا خائن شده بود! البته طرف مخالف نیز دربارۀ ما
همینطور فکر میکرد. دو برادر بودیم اما کم کم دو دشمن شدیم! دو دسته شدیم! اهل یک
مسجد بودیم اما کم کم مساجد از هم جدا شدند. دیگر به همیدگر سلام هم نمیکردیم!
چون یاد گرفته بودیم که سلف، اهل بدعت را هجر میکردند. اما ما نمیدانستیم چرا
سلف اهل بدعت را هجر کردهاند، بلکه فقط میدانستیم هجر کردهاند، ما نیز که به حساب تابع سلف بودیم پس باید
برادران خودمان را هجر میکردیم! اگر یکی از برادران را میدیدیم که با مخالفان ما
رفت و آمد دارد، او را آگاه میکردیم و اگر نمیپذیرفت میگفتم او منافق و نفوذی
است و برای خبر چینی نزد ما میآید!
برای همین اکنون است که حکمت این فرموده را
درک میکنم که پیامبر صلی الله علیه وسلم به نسبت خوارج میفرماید: «كُلَّمَا
خَرَجَ قَرْنٌ قُطِعَ»؛ «هربار گروهی از خوارج سر بیرون آورد، سرش قطع خواهد شد و
از بین خواهد رفت».
تقدیر خداوند چنین بود که ما به دست خودمان
از بین برویم. نمیدانستیم چرا! چون ما واقعاً اخلاص داشتیم! ما که خالصاً لوجه
الله آن برادران را تبدیع و هجر میکردیم! پس چه اشکالی داشت؟
آن
زمان نمیدانستیم اشکالش در کجاست. چون پیوسته الحذر الحذر میگفتیم که مواظب باشید
که: «وهابیت تنها شعاریست برای مخالفت با اهل سنت، فریب نخورید» هرگز اجازه نمیدادیم
کسی دربارۀ اصول فکری ما حرفی بزند. اگر میگفتند وهابی هستید، میگفتیم وهابیت
فقط شعاریه که دشمنان اسلام روی مسلمانان واقعی (یعنی ماها) گذاشتهاند تا بوسیلۀ
این اسم با اهل سنت واقعی (یعنی ماها) مخالفت کنند. نزد ما بقیه اهل سنت واقعی
نبودند، بلکه یک مشت صوفی قبوری و مرجئه و اشعری و ... بودند. اینها هم که اهل سنت
نیستند! میماند ماها که معلوم میشود فقط ما اهل سنت هستیم چون از توحید حرف میزنیم
و هدفمان احیای توحید و مبارزه با شرک است!
برادرانمان که هجرت کرده بودند و ما غبطه به
هجرتشان میخوردیم، یک عده القاعدهای شده بودند، عدهای هم دولهای، عدهای دیگر
جبهة النصرهای، و عدهای دیگر نیز دیگر جماعتها میرفتند. ما نیز در خانههایمان
به برادرانمان که هجرت کرده بودند افتخار میکردیم و هنوز اختلاف و درگیری و تکفیر
شدن این جماعتها توسط همدیگر پیش نیامده بود. برای اینکه ماهیتی که دعوت نجدی
دارد، به شدت تفرقه پذیر و دشمن ساز و خشک است که هیچ گونه مخالفتی را برنمیتابد. یک
دفعه دوله اعلام کرد که همۀ جماعتها یا تقریبا اکثر جماعتها کافر و مرتد هستند و
انواع نواقض اسلام را مرتکب شدهاند! ما نیز در خانههایمان در بینمان وَلوَله به
پا میشد. این اون را تکفیر میکرد، اون دیگری را تبدیع میکرد... به این شکل همدیگر
را بخاطر حمایت از جماعتها متهم میکردیم و تکفیر میکردیم و خلاصه به این شکل تقدیر خداوند چنین بود که سر
خودمان را خودمان قطع کنیم.
و این اتفاقات فقط مقدمه بودند.
خلاصه همان برادرانی که ده دوازه سال پیش در
کلاسهای پنهانی و زیر زمینی و مخفیانه و توسط مربیان گمراهی که تفکر نجدی را تدریس
میکردند، یک روزگاری کنار هم بودند و یک فکر را داشتند، امروز دشمنان قسم خوردۀ
همدیگر شده بودند. هردو یک حرف را میزدند منتها زاویۀ نگاهشان به مسائل متفاوت
بود. همانند عدد 9 انگلیسی که طرف مقابل آن را 6 میبیند یا عدد 8 فارسی که طرف
مقابل آن را 7 می بیند. ما معتقد بودیم که این عدد، 9 است و هرکسی غیر آن را بگوید
گمراه شده است! طرف مقابل هم قسما بالله میگفت و خدا را شاهد میگرفت که این عدد
6 است و هرکسی غیر این را بگوید گمراه شده است! به این شکل حکم تکفیر یکدیگر را
صادر کردیم و در فرصت مناسب همدیگر را میکشتیم. چنانکه جماعتهای به اصطلاح سلفی
جهادی این کار را میکردند.
خلاصه برای توحید میجنگیدیم! منتها توحید
ما صحیح نبود. همانطور که توحید ابن ملجم و ذو الخویصره صحیح نبود. و تاوان آن را
هم دادیم. اکنون ده دوازده سال از آن روز میگذرد ولی متاسفانه این تجربیات را درک
نکردهایم. تازه به تازه، و هنوزم که هنوز است این سلسله جریان دارد و مجدداً
نوجوانان و جوانانی وجود دارد که از این مراحل بیخبر هستند و قدم به قدم اشتباهات
ما را تکرار میکنند. وقتی به آنها بگویی جریان از این قرار است، تو را به همان چیزی
متهم میکنند که ما ده دوازه سال قبل ماموستای محله مان و دیگر علما را به آن متهم
میکردیم. و تا این نوجوان بالغ شود و تجربه کسب کند و خودش سرش به سنگ بخورد،
متاسفانه باید دوباره شاهد کلی جماعتهای همانند دوله و حتی بد تر از دوله بشویم و
کلی خون ریخته بشود و کلی فساد در زمین بوجود بیاید و بعد، کف دستش را بر پشت دستش
بزند و بگوید عه! عجب! انگار راه را اشتباه آمدهام! البته اگر خدا کند و متوجه
اشتباهش شود! چون کم پیش میآید خوارج سر عقل بیایند. چون من روزانه با بسیاری از
آنها صحبت میکنم و تفکرشان چنان خشک شده است که به هیچ وجه چیزی غیر از آن را حتی
نمیتواند تصور هم کنند. و متاسفانه باز نوجوانان و جوانان را شاهد هستیم که از این
مسیر ده دوازده سالهای که قرار است طی کند خبر ندارد، تجربه ندارد، خیلی خام است.
خیلی احساسی است.
بعضی از خائنان به اسلام و اهل سنت به زور و
بهتان عقیده خطرناک نجدیه و وهابیت را درگوش این جوانان دلپاک و مخلص زمزمه میکنند.
خطابم به این افراد این است که از الله بترسید و دست از گمراه کردن مردم و تبلیغ
عقاید خوارج و تزریق توحید خوارج به مردم بردارید. و خطابم به علمای اهل سنت این
است که شما را به الله قسم کمی بیشتر دلسوز باشید. نگذارید جوانانی که حب دین را
دارند از دور و بر شما پراکنده شوند. خودتان آموزش بدهید. نگذارید به دست نا اهلان
پرورش یابند.
تجربیاتی که در این سطور نوشتم، مطمئنم بسیاری
از شماها آن را تجربه کردهاید. انگار زندگی نامه خودتان است. چون این اتفاقات بین
همه مشترک بوده است. پس از تجربیات تان درس بگیرید. به جای اینکه زمین و زمان را
متهم به اشتباه بودن بکنیم یک بار هم که شده خودمان را مقصر بدانیم. بیاییم و به
کارهایمان فکر بکنیم. کسی منکر چیزهایی مانند کفر، شرک، مرتد، توحید، جهاد، بدعت
و... نیست. بلکه فهم این مسائل مهم است. خوارج هم توحید را قبول داشتند منتها فهم
آنها از توحید آنچنان اشتباه بود که علی رضی الله عنه و صحابه را مشرک میدانستند
و حکومت سیدنا علی را دارالکفر و هجرت از آن به سمت نهروان را واجب میدانستند!!
قرار نیست هرکسی دم از توحید و جهاد زد پس حتما حرف او درست باشد. تعریفی که وهابیت
از توحید کرده است، حاصلش را امروز داریم درو میکنیم. حاصلش تکفیر علمای اهل سنت
مانند نووی و ابن قدامه و ابن حجر و قرطبی و ... شده است. وقتی به این فریب
خوردگان میگویی که مسیرت اشباه است، تو را به تهمتهای عجیب و غریب متهم میکنند!
کاش این افراد متوجه اشتباهشان میشدند.
بار الهی از خطاهایم توبه میکنم. بار الهی
مرا ببخش. بار الهی ما را هدایت کن. جوانان ما را بیدار کن. خدایا ما تو را دوست
داریم و اخلاص داریم پس ما را گمراه نکن چراکه هدفمان تویی. خدایا رحمی به حال
مسلمانان کن، خدایا این امت پراکنده و متفرق را باری دیگر متحد گردان. خدایا کسانی
که در مسیر اشتباه قرار گرفتهاند را بیدار کن. خدایا کسانی که نیتشان خیر است اما
راه را گم کردهاند هدایت کن. یا رب با زبان روزه و چشمانی گریان و قلبی پر از حزن
دارم مینویسم یا الله دعایم را قبول کن. یا الله گناهانم را ببخش و توفیق اصلاح
خطاهایم را به من بده. یا الله زبانم را برای خودت اصلاح کن. یا الله رحم کن. یا
الله ما را شرمنده درگاهت نکن. یا الله ما را از کسانی قرار ندهی که فکر میکنند
بهترین کارها را کردهاند اما زیان بار ترین مردمان بوده اند. یا الله مانع هرکسی
که به دنبال بر هم زدن اتحاد بین مسلمانان است باش. یا الله حامی کسی که در راه
اصلاح ذات بین مسلمانان تلاش میکند باش. وآخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمین
مجاهد دین 26/02/1398
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر