یک
روز دو تا رافضی به نام های عباس و جواد پای منقل می نشینند و شروع می کنند به کشیدن
حشیش تا اینکه وارد فاز های خیالی و پهلوان پنبه ای می شوند؛ همانند کرمی که احساس
مار کبری بودن بهش دست می زند...
🔻عباس: ببینم جواد! خبر داری
اون روز یه وهابی رو شیعه کردم؟
🔺جواد: نه! کِـــی؟ پش چرا
زود تر نگفتی ؟ واشم تعریف کن مَشتی.
🔻عباس: یک روز یه شُنی وهابی
دربارۀ متعه و اژدواج موقت ازم سوال کرد...
(ناگهان عباس خوابش می بره... ) جواد یه پس گردنی به عباس میزنه و میگه
پاشو ادامه مناظره ات رو تعریف کن
🔻 عباس: خـــــلـــــاشه... شرت را درد نیارم... داشتم برات می گفتم که وهّابیه درباره ازدواج متعه
سوال کرد که چه فرقی با زنا داره؟ منم با طردستی و فنّانی جوابی دندان شکن بهش دادم
و گفتم:
👈در متعه طرفین، زمان را مشخّش
و پول را مشخّش و شپش متعه می کنند
👈اما در زنا، طرفین، زمان را
مشخّش و پول را مشخّش و شپش زنا می کنند.
🔺جواد که هیجان زده شده بود:
خــــــب چی شد؟ شیعه شد یا نه؟
🔻 عباس: آره جواد، چون جوابی نداشت، فریاد بلندی
کشید و به زانو افتاد و گریه کرد و از اینکه قبلا در گمراهی به شر می برد توبه کرد
و سپس تشیعش را اعلام کرد و به امام خامنه ای بیعت داد.
🔺جواد: احشنت عباش احشنت...
خوشمان آمد... آورین... آورین... الحق که شاگرد خودمانی. حشیشتو بزن رفیق احشنت داری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر