۱۳۹۹/۱۲/۲۸

كرامت ميمون بن الأسود رحمه الله


أخبرنا أبو الأزهر ضمرة بن حمزة بن هلال المقدسي في كتابه , وحدثني عنه محمد بن إبراهيم بن أحمد قال: حدثني أبي , ثنا عبيد الله بن سعيد الهاشمي البصري , قدم علينا ثنا أبي , ثنا عبد الله بن إدريس , عن مالك بن دينار قال: " احتبس عنا المطر بالبصرة فخرجنا يوما بعد يوم نستسقي فلم نر أثر الإجابة فخرجت أنا وعطاء السليمي وثابت البناني , ويحيى البكاء , ومحمد بن واسع , وأبو محمد السختياني , وحبيب أبو محمد الفارسي , وحسان بن أبي سنان , وعتبة الغلام , وصالح المري حتى صرنا إلى مصلى بالبصرة وخرج الصبيان من المكاتب واستسقينا فلم نر أثر الإجابة وانتصف النهار وانصرف الناس وبقيت أنا وثابت البناني في المصلى فلما أظلم الليل إذا بأسود صبيح الوجه دقيق الساقين عظيم البطن عليه مئزران من صوف فقومت جميع ما كان عليه بدرهمين فجاء إلى ماء فتمسح ثم دنا من المحراب فصلى ركعتين كان قيامه وركوعه وسجوده سواء خفيفتين ثم رفع طرفه إلى السماء فقال: سيدي إلى كم تردد عبادك فيما لا ينقصك أنفد ما عندك أم فقدت خزائن قدرتك؟ سيدي أقسمت عليك بحبك لي إلا سقيتنا غيثك الساعة الساعة , قال: مالك: فما أتم الكلام حتى تغيمت السماء وأخذتنا كأفواه القرب وما خرجنا من المصلى حتى خضنا الماء إلى ركبنا , قال: فبقيت أنا وثابت متعجبين من الأسود , ثم انصرف فتبعناه , قال: فتعرضت له فقلت له: يا أسود , أما تستحي مما قلت؟ قال: فقال: وماذا قلت؟ قال: فقلت له: قولك بحبك لي , وما يدريك أنه يحبك؟ قال: تنح عن همم لا تعرفها يا من اشتغل عنه بنفسه أين كنت أنا حين خصني بالتوحيد وبمعرفته؟ أفتراه بدأني بذلك إلا بمحبته لي على قدره ومحبتي له على قدري؟ قال: ثم بادر يسعى , فقلت له: رحمك الله ارفق بنا , قال: أنا مملوك على فرض من طاعة مالكي الصغير , قال: فجعلنا نتبعه من البعد حتى دخل دار نخاس وقد مضى من الليل نصفه فطال علينا النصف الباقي , فلما أصبحنا أتيت النخاس فقلت له: عندك غلام تبيعنيه للخدمة؟ قال: نعم عندي مائة غلام كلهم لذلك , قال: فجعل يخرج إلي واحدا بعد آخر وأنا أقول: غير هذا حتى عرض علي تسعين غلاما ثم قال: ما بقي عندي غيرها ولا واحد قال: فلما أردنا الخروج دخلت أنا حجرة خربة في خلف داره فإذا أنا بالأسود نائم , فكان وقت القيلولة , فقلت: هو هو ورب الكعبة فخرجت إلى عند النخاس فقلت له: بعني ذلك الأسود , فقال لي: يا أبا يحيى ذاك غلام مشئوم نكد ليست له بالليل همة إلا البكاء وبالنهار إلا الصلاة والنوم , فقلت له: ولذلك أريده , قال: فدعا به وإذا هو قد خرج ناعسا فقال لي: خذه بما شئت بعد أن تبريني من عيوبه كلها فاشتريته بعشرين دينارا بالبراءة من كل عيب , فقلت: ما اسمه؟ قال: ميمون , قال: فأخذت بيده فأتيت به إلى المنزل فبينا هو يمشي معي إذ قال لي: يا مولاي الصغير , لماذا اشتريتني وأنا لا أصلح لخدمة المخلوقين؟ قال: مالك: فقلت له: حبيبي إنما اشتريناك لنخدمك نحن بأنفسنا وعلى رءوسنا , فقال: ولم ذاك؟ فقلت: أليس أنت صاحبنا البارحة؟ في المصلى فقال: وقد اطلعتما على ذلك؟ فقلت: أنا الذي اعترضت عليك في الكلام , قال: فجعل يمشي حتى صار إلى المسجد فدخله وصف قدميه فصلى ركعتين ثم رفع طرفه إلى السماء فقال: إلهي وسيدي سر كان بيني وبينك أظهرته للمخلوقين وفضحتني فيه فكيف يطيب لي الآن عيش وقد وقف على ما كان بيني وبينك غيرك؟ أقسمت عليك إلا قبضت روحي الساعة الساعة , ثم سجد فدنوت منه فانتظرته ساعة فلم يرفع رأسه فحركته فإذا هو ميت قال: فمددت يديه ورجليه فإذا وجه ضاحك وقد ارتفع السواد وصار وجهه كالقمر وإذا بشاب قد أقبل من الباب فقال: السلام عليكم ورحمة الله وبركاته أعظم الله أجرنا في أخينا , هاكم الكفن فكفنوه فيه فناولني ثوبين ما رأيت مثلهما ثم خرج فكفناه فيهما , قال مالك: فقبره يستسقى به وتطلب الحوائج إلى يومنا هذا "

ترجمه"

▫️ابو الأزهر ضمرة بن حمزة بن هلال المقدسي در کتابش به ما خبر داد، و محمد بن ابراهیم بن احمد از او برایمان تعریف کرد، گفت: پدرم از عبید الله بن سعید الهاشمی ‌البصری برایم تعریف کرد که گفت: عبدالله بن ادریس از مالک بن دینار برای ما تعریف کرد که گفت: در بصره بارش باران از ما بند آمد و هر روز برای نماز استسقا بیرون می‌رفتیم اما اثری از اجابت نمی‌دیدیم. 

▫️یک بار من و عطاء السلیمی ‌و ثابت البنانی و یحیی البکاء و محمد بن واسع و أبو محمد السختیانی و حبیب ابومحمد الفارسی و حسان بن أبي سنان و عتبة الغلام و صالح المری بیرون رفتیم تا اینکه به مصلّای بصره رسیدیم و کودکان نیز از مکتب‌هایشان بیرون آمدند و نماز استسقا خواندیم اما اثری از اجابت دعا ندیدیم. نصف روز گذشت و مردم بازگشتند و من و ثابت البنانی در مصلّی باقی ماندیم. 

▫️هنگامی‌که هوا تاریک شد سیاه پوستی آمد که صورتی زیبا و ساق‌هایی باریک و شکمی ‌بزرگ داشت و دو مئزر از جنس پشم (لباسی که بین ناف و زانو را می‌پوشاند) بر تن او بود، تمام آنچه بر تن او بود دو درهم (سکه کوچک نقره) هم نمی‌ارزید. آن سیاه پوست نزد آب آمد و وضو گرفت سپس به محراب نزدیک شد و دو رکعت نماز کوتاه خواند که قیام و رکوع و سجودش برابر بود، سپس سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: ای سرورم، تا به کی بندگانت هی بیایند و برگردند آن هم برای آنچه که چیزی از ملک تو را کم نمی‌کند، آیا آنچه نزد توست تمام شده است؟ آیا خزائن قدرت تو از بین رفته است؟ سرورم تو را به محبتی که برای من داری قسم می‌دهم که بارانت را همین الآن همین الآن بر ما ببارانی. 

▫️مالک بن دینار می‌گوید: هنوز سخنانش تمام نشده بود که ابرهای سیاه در آسمان پیدا شد و بارانی همانند سرازیر شدن آب از دهانۀ مشک بارید و وقتی که از مصلّی بیرون آمدیم آب تا زانوهای ما بالا آمده بود. مالک بن دینار می‌گوید: من و ثابت از آن سیاه‌پوست شگفت‌زده مانده بودیم. 

▫️سپس آن سیاه‌پوست برگشت و ما به دنبال او رفتیم. مالک می‌گوید: جلوی او را گرفتم و به او گفتم: ای سیاه‌پوست آیا از آنچه گفتی خجالت نمی‌کشی؟ گفت: مگر چه گفته‌ام؟ مالک گفت: اینکه به خدا گفتی: بخاطر محبتی که برای من داری! از کجا دانستی که تو را دوست دارد؟ آن سیاه‌پوست گفت: از چیزهایی که نمی‌دانی دور شو ای کسی که از او به خودت مشغول شده‌ای، من کجا بودم آن هنگام که مرا به توحید و به معرفت خودش اختصاص داد؟ آیا فکر می‌کنی که جز بخاطر مقدار محبتش برای من و مقدار محبتم برای او، مرا به چنین چیزی اختصاص داده است؟ مالک می‌گوید: سپس شروع به دویدن به سمت خانه‌اش کرد. به او گفتم: خداوند تو را رحمت کند با ما نرم باش. گفت: من برده و مملوک، و در اطاعت مالک کوچکم هستم. 

▫️مالک می‌گوید: ما از دور او را دنبال می‌کردیم تا اینکه وارد ساختمان برده فروشان شد و با اینکه نصفی از شب گذشته بود اما نصف دیگر آن خیلی بر ما گذشت، هنگامی‌که صبح بیدار شدیم به نزد برده فروش رفتم و به او گفتم: تو غلامی ‌داری، آیا آن را برای خدمت به من می‌فروشی؟ گفت: آری من صد غلام دارم که همۀ‌شان برای خدمت کردن هستند. مالک می‌گوید: برده‌ها یک به یک از جلوی من بیرون می‌آمدند و من می‌گفتم: یکی دیگر است، تا اینکه نود غلام از جلوی من بیرون آمدند. برده فروش گفت: دیگر برده‌ای نزد من باقی نمانده است. هنگامی‌که ناامید شده بودیم و می‌خواستیم بیرون برویم، من وارد حجرۀ خرابه‌ای شدم که در پشت ساختمان بود و آن بردۀ سیاه‌پوست در آنجا خوابیده بود و آن زمان، وقت خواب نیمروزی بود. گفتم: همین است سوگند به خدای کعبه همین است. پس نزد برده فروش برگشتم و به او گفتم: این سیاه‌پوست را به من بفروش. او به من گفت: ای ابو یحیی، این غلامی ‌بدشگون است که چیزی از دستش بر نمی‌آید، کارش فقط این شده که شب‌ها را گریه می‌کند و روزها را روزه می‌گیرد و می‌خوابد. به او گفتم: من بخاطر همینش او را می‌خواهم. راوی می‌گوید: برده فروش او را صدا زد و در حالی که خواب آلود بود آمد و برده فروش به من گفت: هر عیبی که دارد را اکنون نگاه کن و مرا از مسئولیت هرگونه عیبی که دارد بیرون بیاور، و سپس به هر قیمتی که خواستی او را ببر. مالک بن دینار می‌گوید: پس او را به بیست دینار خریدم و گفتم: اسم او چیست؟ برده‌فروش گفت: میمون (= یعنی فرخنده و با میمنت) 

▫️مالک می‌گوید: دستش را گرفتم و با او به منزل برگشتم و در حالی که داشت با من حرکت می‌کرد، گفت: ای مولای کوچک من، چرا مرا خریدی در حالی که به درد خدمت مردمان نمی‌خورم. مالک می‌گوید: به او گفتم: ای حبیب من، من تو را خریده‌ام تا ما تو را خدمت کنیم و بر روی سرمان بگذاریم. برده گفت: برای چه؟ گفتم: مگر تو همان همراه دیروز ما در مصلّی نیستی؟ گفت: مگر تو و دوستت بر آنچه در مصلی گفتم اطلاع یافتید؟ گفت: من همان کسی هستم که به سخنت اعتراض کردم.

▫️مالک می‌گوید: آن برده رفت تا اینکه به مسجد رسید و وارد مسجد شد و پاهایش را راست کرد و دو رکعت نماز خواند، سپس سرش را به سوی آسمان برگرداند و گفت: بارالهی و سرورم، رازی که بین من و بین تو بود را برای مردمان فاش ساختی و مرا در آن رسوا ساختی، پس با این حال اکنون چگونه زندگی کردن برایم قابل تحمل باشد؛ در حالی که بر آنچه که بین من و بین تو بود، شخص دیگری واقف گشته است، بر تو قسم می‌خورم که همین الآن، همین الآن روح مرا بگیری. سپس سجده کرد و به او نزدیک شدم و مدتی منتظر ماندم اما سرش را بلند نکرد، او را تکان دادم، دیدم که مرده است. مالک می‌گوید: پس دست‌ها و پاهایش را راست کردم و دیدم که بر صورتش لبخند نشسته است و سیاهی صورتش برداشته شده بود و صورتش همانند ماه می‌درخشید. 

▫️در همین حال بوددم که جوانی از درِ مسجد وارد شد و گفت: السلام علیکم ورحمة الله وبرکاته، خداوند پاداش ما را دربارۀ برادرمان بزرگ گرداند، این کفن را بگیرید و او را در آن کفن کنید. و دو لباس به من داد که همانند آن را ندیده بودم. سپس آن جوان بیرون رفت و ما او را در آن لباس‌ها کفن کردیم. مالک می‌گوید: از آن زمان تا به امروز مردم بوسیلۀ قبر او درخواست باران می‌کنند و حاجت‌هایشان را طلب می‌کنند».

🗒 حلية الأولياء وطبقات الأصفياء از أبو نعيم أحمد بن عبد الله بن أحمد بن إسحاق بن موسى بن مهران الأصبهاني (المتوفى: 430هـ) ج 10 ص 173.


ترجمه: مجاهد دین


بارالهی ما را نیز همراه میمون بن الأسود و مالک بن دینار حشر فرما و از کسانی قرار بده که دوستشان داری و دوستت دارند. آمین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نصیحتی دلسوزانه برای صلاح مهدوی و هم فکرانش؛

    ♦️ چند سال پیش که وهابیان اهل غلو و افراط، احساس کردند که میدان برایشان خالی شده و تا آینده ای نزدیک بر دنیای اسلام مسلط می شوند، اهل ...